شعر واندرز نويسندگان جمعه 9 فروردين 1392برچسب:داستان چهار شمع, :: 19:27 :: نويسنده : حاتم محمودی
داستان چهار شمع
یکی بود یکی نبود چهار شمع به آهستگی می سوختند ودر محیطی آرامی صحبت آنها به گوش می رسید:
شمع اول گفت :"من صلح وآرامش هستم اما هیچ کس نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم
که به زودی می میرم..."
سپس شمع صلح وآرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت:"من ایمان هستم برای بیشتر آدم ها دیگر در زندگی ضروری نیستم
پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم ..."
سپس با وزش نسیم ملایمی ،ایمان نیز خاموش گشت
شمع سوم گفت:"من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم
انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند واهمیت
مرا درک نمی کنند آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند..."
طولی نکشید عشق نیز خاموش شد ناگهان...
کودکی وارد شد وسه شمع خاموش را دیدو گفت:
"چرا شما خاموش شده اید شما قاعدتاً باید تا آخر روشن بمانید"
سپس شروع کرد به گریه کردن
آنگاه شمع چهارم گفت:
"نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دو باره روشن کنیم"
"من امید هستم!"
با چشمانی که از اشک وشوق می درخشید کودک شمع امید را برداشت وبقیه را روشن کرد
نور امید هر گز از زندگیتان خاموش مباد
جمعه 9 فروردين 1392برچسب:داستان عشق, :: 2:0 :: نويسنده : حاتم محمودی
داستان عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند:
شادی-غم-غرور-عشق-و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت
همه ساکنین جزیره قایق های خود را آماده وجزیره را ترک می کردند
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق
با
"آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت:
"نه من مقداری زیادی طلا ونقره داخل قایقم دارم ودیگر جایی برای تو وجود ندارد"
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست
غرور گفت:
"نه نمی توانم تو را با خودم ببرم چون تمام بدنت خیس وکثیف شده وقایق زیبای مرا کثیف خواهد کرد"
غم در نزدیکی عشق بود
پس عشق به او گفت:
"اجازه بده تا من با تو بیایم"
غم با صدای حزن آلود گفت:
"آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم"
عشق این بار سراخ شادی رفت واو را صدا زد.
آما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید
آب هر لحظه بالا وبالاتر می آمد وعشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:
"بیا عشق تو را خواهم برد"
عشق آنقدر خوشحال شده بود
که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد وسریع خود را داخل
قایق انداخت وجزیره را ترک کرد
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت
و عشق تازه متوجه شدکسی که جانش را نجات داده بود چه قدر بر گردنش حق دارد
عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود
رفت واز او پرسید:
"آن پیرمرد کی بود"
علم پاسخ داد:
"زمان"
عشق با تعجب پرسید:
"زمان؟چرا او به من کمک کرد؟"
علم لبخند خردمند انه ای زد و گفت:
"زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است..."
جمعه 9 فروردين 1392برچسب:دنیا دار مکافات, :: 1:18 :: نويسنده : حاتم محمودی
دنیا دار مکافات وقتی پرندای زنده است.... مورچه هارا می خورد وقتی می میرد ...مورچه ها او را می خورند! زمانه وشرایط در هر وقت می تواند تغییر کند... در زندگی هیچ کس را آزار وتحقیر نکنید... شاید امروز قدرتمند باشی...اما یادت باشد زمان از شما قدرتمند تر است!!! یک درخت میلیون ها چوب کبریت می سازد... اما وقتی زمانش برسد ...فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست... پس خوب باش وخوبی کنید........... پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:حسین پناهی, :: 23:51 :: نويسنده : حاتم محمودی
اینجا در دنیا من،گرگ ها هم افسردگی مفرطی گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند وگریه می کنند...
حسین پناهی پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : حاتم محمودی
ظاهرزیبا فقط چند سال دوام می آورد.اما شخصیت زیبا یک عمر پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|